سلام این یک پیچ است. یک روز که فکر میکردم اگر کونِ لپتاپم را باز کنم و تویش را فوت کنم حتماً درست میشود و فقط مشکل اش یک فوت است، بازش کردم. بعد از اینکه او را فوت کردم و درب اش را بستم، این پیچ اضافه آمد. من هم از ترس اینکه یک وقت یک روز لپتاپم بخاطر این پیچ خراب نشود، پیچ را نگه داشته ام. زیرا به تعداد تمام پیچ ها یک سوراخی –نه از آن سوراخ ها– است که آن پیچ باید بچرخد تویش. و بله آن هایی ام که دور و وَر پیچ هستند نامشان خاک است. همه جای کتاب خانه که نیست فقط یه طبقهی روی دیوار است، خاک نشسته است. کلاً همه جای من خاک نشسته. روزی مردی در خیابان زد پشتم و وقتی برگشتم نگاهش کردم گفت چیزی نیست، داشتم خاک هایت را میتکاندم. انگار که من فرشام و رویم یک بچه ی سه ساله پیپی کرده.
Saturday, July 20, 2013
Friday, July 19, 2013
The Doors
سلام این یک در است. یک درب. درب یک خوش بو کنندهی هوا که خواهرم سال پیش برای تولدم خریده بود. آیا شما تابحال خوش بو کننده کادو گرفتهاید؟ حتما به اینخاطر است که شما بوی گند نمیدهید. من بوی گند میدهم. توی اتاقم روی صندلیام میچسم. درصورتی که انسان های دیگر توی اتاقشان روی صندلیشان مینشینند. خوش بو کنندهاش تمام شد و انداختم اش دورب. دورب از دارب میآید. و دارب به معنی دور ریختن است. همه مان باید دارب ریخته شویم. شیشهاش را انداختم دورب و درب اش را گذاردم روی فیلم هایم. تا فیلم هایم بگویند روی ما یک درب است. فشار زیادی روی ما است. زیرا همه درب را یک درب چوبی بزرگ تجسم میکنند که برای عبور ازش فقط باید شکست اش. من درب ها را نمیشکنم. من درب ها را نگه میدارم. فیلم ها میگویند درب ها ساکت اند. چیزی نمیگویند. اما من میشنوم. آنها به من میگویند نهار ماکارونی داری.
Thursday, July 18, 2013
The Liv
سلام این یک لیوان است. لیوان بزرگ و پهن. کلفت بی تربیتی است، میگوییم پهن. بله، پهن است. دراز هم نیست و بجایش بلند است. رویش قهوه کشیدهاند تا تویش قهوه خورده شود. اما ما –یعنی من– تویش نوشابه خوردهایم و آن ها هسته اش است که تویش باقی مانده است. لیوان که اسمش ناصر نیست و ما اصلاً نمیدانیم اسمش چیست شب ها راننده تاکسی است. از مردم کرایه میگیرد. شما هم به او کرایه میدهید. او شب ها عینک آفتابی میزند زیرا شب ها را اگر تاریک کنی تاریک تر میشود. شب های تاریک تر مهربان تر و برای رانندگی آسان تر از شب های تاریک اند. یک مسافر روزی از لیوان که اسمش ناصر نیست و ما اصلاً نمیدانیم اسمش چیست پرسید تا بحال عاشق شدی –حالا چرا یک مسافر چرا باید از رانندهاش چنین سوالی را بپرسد ما هم نمیدانیم–؟ لیوان جواب داد بیست و سه بار.
و این وبلاگ راست چین ماست چین اش فعلاً خراب است. سو دیل ویت ایت.
Subscribe to:
Posts (Atom)